دیشب هم دیر خوابیدم و هم بد خوابیدم. دیشب باید سه مقاله میخواندم تا برای discussion group امروز آماده باشم. بعد از کلاس به ازمایشگاه میروم، به دور و برم نگاه میکنم. نفسی میکشم. دو ماه پیش پروژه نیمهکارهای را شروع کردم که حالا جواب داده است. مشکلات برطرف شدهاند و جواب آزمایشها ثابت و امیدوار کننده اند. Woody خوشحال است. دیروز که با یکی دیگر از استادهای پروژه ویدئو-کنفرانس داشتیم از نتابج راضی بود. از کارهایم خوشش میآید چون کم هزینه، سریع و جواب دهنده اند. آزمایشهای Philip هم جواب دادهاند. خوشحالم که الگو برداری از آزمایشها و ایدههای من باعث شد که آزمایشهایش بهبود یابند. امروز ظهر که نتایج را گرفت، در همان آزمایشگاه شروع کرد به رقصیدن. همان گونه که یک ماه پیش به محض دیدن اولین جوابهای آزمایشهایم شروع کردم به رقصیدن.
قسمت اول پروژه جانبی هم جواب داد. یک سال و اندی پیش که تازه آمده بودم اینجا، حین انجام دادن کارهای آزمایشگاهی خسته کننده معمولی ایدهای به ذهنم رسید که پایه این پروژه شد. تنها نکته این بود که یک روز تصمیم گرفتم از انجام دادن همان کارهای معمولی لذت ببرم. آن وقت شروع کردم به ساختن داستانهای خندهدار برای پروژه و بعد یکی از این داستانها به این پروژه تبدیل شد. تحقیقی که نو است. بخاطر این پروژه هیچ جایزه بزرگ بینالمللی نخواهم گرفت اما میدانم که پایهای برای یک سری از تحقیقات دیگر خواهد شد و به گوشهای از یک سری سوالهای بیپاسخ جواب خواهد داد و قسمتی از ایدههای غلط، تصحیح خواهند شد. حداقل آن این است که به کم کردن دردی از دردهای مردم دنیا کمک خواهد کرد. امروز به این پروزه هم فکر میکردم.
اما امروز با همه خستگی و مشغولیت ذهنی، نگرانیها و دلواپسیها، بالا و پایینهای زندگی، رد و پذیرشها، از یک چیز راضی بودم: اینکه ساده و صادق در هر جایی بیشترین تلاشم را کردم و نتیجهاش را هم دیدم. حداقل پیش خودم راضی هستم. اعتماد به کسب نتایج بهتر، دلیلی بود که به پیش بروم و خودم را در محدودیت گذشته اسیر نسازم.
بعد از ظهر خسته از یک چیز، نگران یک چیز، راضی از چیز دیگر و امیدوار به آینده دیگر از کانال تلویزیونی abc به ساختمان ما میآیند. میگویند در حال ساخت برنامهای هستند که پروژههای علمی دانشگاه را نشان میدهد. دم در آزمایشگاه با Philip صحبت میکنند و میآیند تو. کمی گپ میزنیم. تصمیم میگیرند از ما هم فیلمبرداری کنند. کارت* مرا میگیرد. اسمم را میپرسد که مطمئن شود میتواند درست تلفظ کند. میپرسد اهل کجایی؟ نگاهم را به چشمانش میدوزم، محکم میگویم:IRAN . پشت کارتم مینویسد که یادش نرود.
از ما حین انجام کار فیلم میگیرند. در مورد پروژه سوال میکنند. Philip روی دستگاه خودش –که چند لحظه پیش برایش رقصیده بود- توضیح میدهد. من هم با همان حس خستگی، نگرانی، رضایت و امید در مورد پروژه خودم توضیح میدهم. میگویند که دوباره برای یک برنامه طولانی مدت فقط از آزمایشگاه ما بر خواهند گشت. حس حیرت و خوشحالی را در چشمانشان میشد دید.
یادم میافتد که یک ماه پیش چشمانMike (همکلاسی یکی از درسهایم) هم حیرت و خوشحالی مشابهی داشت وقتی که پرسید چرا اینجایم و کجا میمانم. میگویم: "جایی میمانم که بیشترین منفعت را برای همه دنیا داشته باشم... هم بازدهی بیشتر و هم هزینه کمتر برای همه دنیا". لبخند میزند. میگوید:"تا بحال اینطور فکر نکرده بودم!" بعد یاد دوستی در ایران میافتم که سالها پیش پرسید چرا به بقیه دانشجویان کمک میکنم. به او گفتم که با کمک کردن به دیگران هم مهارتهای خودم زیاد میشوند و هم با کمک به رشد جامعه، خودم و اطرافیانم هم رشد میکنند، مثل بالا آمدن ذرات شناور با بالا آمدن سطح آب. نگاهم کرد، خندهای کرد و گفت: "ادای بچه مثبتها را در نیار... برای من حرفهای گنده گنده نزن!"
خانه که میآیم روی صندلی ماساژورم مینشینم. روشناش میکنم. قبل از نوشتن این متن و فرای همه آن غوغاهای یک روز به یک چیز میاندیشم: سکوت!
-قرار بود که طولانی ننویسم، اما خواستم جبران این مدت بشود.
*Business Card