ماشین را دریکی از پارکنیگهای بزرگ دانشگاه پارک میکنم و پیاده راهی دانشکده میشوم. هوا گرم است و بطری آب خنک را در دستم گرفتهام. پشت چراغ قرمز عابر پیاده میایستم و دکمه مخصوص عابرین پیاده را میزنم تا چراغ زودتر سبز شود. خیابان پهن 5-6 باندی ست. چشمانم از پشت عینک دودیام چهره آشنایی را میبینند. همیشه همین گونه بودهام: قیافهها برایم از نامها ماندگارتر بودهاند. یادم میآید که آن چهره آشنا، یک سال پیش دانشجوی یکی از کلاسهایم بود. پسر تپل باهوش چینی رشته MBA و کمی خجالتی بود اما وقتی سوالات آنقدر سخت میشد که کسی نمیتوانست جواب دهد او جواب میداد. برای همین خوشم میآمد که آن چند ثانیه سکوت سخت بعد از پرسیدن سوال را که فقط لبخند من کمی پر تحملش میکرد، میشکست.
با ماشین سبز جلبکیاش پشت چراغ قرمز آن طرف خیابان ایستاده است. میبینم که او هم گهگاهی به من نگاهی میاندازد. پیش خودم فکر میکنم اگر اسمش جینگ نباشد یا چانک یا احتمالاً چیزی مانند چن است. به چند ثانیه نمیکشد که شیشه ماشین را پایین میکشد و وقتی که سرم را به همان طرف برمیگردانم با لبخندی داد میزند: "سلام بابک... چه خبر؟... اوضاعت چطوره؟...". در حد همان 10 ثانیه از راه دور با هم خوش و بش میکنیم. چراغ که سبز میشود دستی تکان میدهد و راه میافتد. اسمش را هنوز به یاد نمیآورم!
این را زیاد شنیدهام که دانشجویان بعد از تمام شدن درس دیگر کاری به کارت ندارند. در خیابان هم که ترا ببینند سلام هم نمیکنند. برای همین هیچوقت توقعی از آنها نداشتهام. اما این یکی از چندین موردی ست که دانشجویانم بعد از مدتها حتی اسم کوچکم را که تلفظ سختی در زبان انگلیسی دارد به یاد میآورند و چه در رستوران، چه خیابان و چه در ساختمان گاه مسیرشان را عوض میکنند که مرا به دوستانشان معرفی کنند.
درس دادن اول کار دل است، بعد کار عقل. اول شوقی ایجاد میشود و بعد آن تشنگی فرو نشانده میشود. چیزی به آنها تزریق نمیشود بلکه خودشان آنچه میخواهند را از آدم میخواهند و میکشند. تنها بر اساس دانششان هم قضاوت نمیشوند بلکه تلاششان هم در نظر گرفته میشود. همه زندگی "دل" را کم و بیش میخواهد.
با ماشین سبز جلبکیاش پشت چراغ قرمز آن طرف خیابان ایستاده است. میبینم که او هم گهگاهی به من نگاهی میاندازد. پیش خودم فکر میکنم اگر اسمش جینگ نباشد یا چانک یا احتمالاً چیزی مانند چن است. به چند ثانیه نمیکشد که شیشه ماشین را پایین میکشد و وقتی که سرم را به همان طرف برمیگردانم با لبخندی داد میزند: "سلام بابک... چه خبر؟... اوضاعت چطوره؟...". در حد همان 10 ثانیه از راه دور با هم خوش و بش میکنیم. چراغ که سبز میشود دستی تکان میدهد و راه میافتد. اسمش را هنوز به یاد نمیآورم!
این را زیاد شنیدهام که دانشجویان بعد از تمام شدن درس دیگر کاری به کارت ندارند. در خیابان هم که ترا ببینند سلام هم نمیکنند. برای همین هیچوقت توقعی از آنها نداشتهام. اما این یکی از چندین موردی ست که دانشجویانم بعد از مدتها حتی اسم کوچکم را که تلفظ سختی در زبان انگلیسی دارد به یاد میآورند و چه در رستوران، چه خیابان و چه در ساختمان گاه مسیرشان را عوض میکنند که مرا به دوستانشان معرفی کنند.
درس دادن اول کار دل است، بعد کار عقل. اول شوقی ایجاد میشود و بعد آن تشنگی فرو نشانده میشود. چیزی به آنها تزریق نمیشود بلکه خودشان آنچه میخواهند را از آدم میخواهند و میکشند. تنها بر اساس دانششان هم قضاوت نمیشوند بلکه تلاششان هم در نظر گرفته میشود. همه زندگی "دل" را کم و بیش میخواهد.